شیرین
شیرین

شیرین

درسی که از یک سگ آموختم

سالها پیش مدتی را در جایی بیابان گونه بسربردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد. یک محوطه بزرگ با یک سرپناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن در آن محیط خلوت و ناامن دوست مناسبی به نظر می رسید. ما مدتی با هم بودم و من بخشی از غذای خود را با او سهیم می شدم و او مرا از دزدان شب محافظت می کرد. تا روزی که آن سگ بیمار شد.به دلیل نامعلومی بدن او زخم بزرگی برداشت و هر روز عود کرد تا کرم برداشت. دامپزشک، درمان او را بی اثر دانست و گفت که نگه داری او بسیار خطرناک است و باید کشته شود. صاحب سگ نتوانست این کار بکند. از من خواست که او را از ملک بیرون کنم تا خود در بیابان بمیرد. من او را بیرون کردم. ابتدا مقاومت می کرد ولی وقتی دید مصر هستم رفت و هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت. هرگز او را ندیدم. تا اینکه روزی برگشت از سوراخی مخفی وارد شده بود، این راه اختصاصی او بود. بدون آن زخم وحشتناک. او زنده مانده بود و برخلاف همه قواعد علمی هیچ اثری از آن زخم باقی نمانده بود. نمیدانم چکار کرده بود و یا غذا از کجا تهیه کرده بود اما فهمیده بود که چرا باید آنجارا ترک می کرده و اکنون که دیگر بیمار و خطرناک نبود بازگشته بود.
در آن نزدیکی چهاردیواری دیگری بود که نگهبانی داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ آن نگهبان را ملاقات کردم و او چیزی به من گفت که تا عمق وجودم را لرزاند.
او گفت که سگ در آن اوقاتی که بیرون شده بود هر شب می آمده پشت در و تا صبح نگهبانی می داده و صبح پیش از اینکه کسی متوجه حضورش بشود از آنجا می
رفته. هرشب 

من نتوانستم از سکوت آن بیابان چیزی بیاموزم اما عشق و قدرشناسی آن سگ و بیکرانگی قلبش مرا در خود خورد کرد و فروریخت. او همیشه از اساتید من خواهد بود.

با محبت شاید- بی محبت هرگز!

با محبت شاید، با خشونت هرگز...........................

با خشونت هرگز

بچه ها لال شوید بی ادب ها ساکت

سخت آشفته و غمگین بودم به خودم می گفتم

بچه ها تنبل و بد اخلاقند دست کم میگیرند

درس ومشق خودرا

باید امروزیکی رابزنم اخم کنم و

نخندم اصلا

تابترسندازمن وحسابی ببرند

****

خط کشی آوردم درهوا چرخاندم

چشم ها درپی چوب تنبیه هرطرف می غلطید

مشق هارابگذارید جلو زود معطل نکنید

اولی کامل بود خوب ،دومی بدخط بود برسرش دادزدم

سومی می لرزید خوب گیر آوردم

صید در دام افتاد وبه چنگ آمد زود

****

دفترمشق حسن گم شده بود

این طرف آنطرف نیمکتش را میگشت

تو کجایی بچه بله آقا اینجا همچنان میلرزید

" پاک تنبل شده ای بچه بد "

" به خدا دفترمن گم شده آقا همه شاهد هستند"

****

" مانوشتیم آقا "

بازکن دستت را خط کشم بالا رفت خواستم برکف دستش بزنم

اوتقلا میکرد چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد

گوشه صورت اوقرمزبود

هق هقی کرد وسپس ساکت شد همچنان میگرید

مثل شخصی آرام به خروش وناله

****

ناگهان حمدالله درکنارم خم شد

زیر یک میز کناردیوار دفتری پیدا کرد

گفت : آقا ایناهاش دفترمشق حسن

چون نگاهش کردم خوش خط وعالی بود

غرق در شرم وخجالت گشتم

جای آن چوب ستم بردلم آتش زد

سرخی گونه او به کبودی گردید

صبح فردا دیدم که حسن با پدرش ویکی مرد دگر

سوی من میایند خجل و دل نگران

منتظر ماندم من تا که حرفی بزنند شکوه ای یاگله ای

یا که دعوا شاید سخت در اندیشه انان بودم

پدرش بعد سلام گفت" لطفی بکنید وحسن را بسپارید

به ما "

گفتمش چی شده آقا رحمان

گفت این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده بچه سر به هوا یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است زیر ابرو وکنارچشمش

متورم شده است

درد سختی دارد می بریمش دکتر با اجازه آقا

چشمم افتاد به چشم کودک

غرق اندوه وتاثرگشتم

من شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر

من چه کوچک بودم

اوچه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم

به سرش آوردم

 

عیب کار ازخود من بود ونمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام

بعد از آن هم دیگر در کلاس درسم

نه کسی بد اخلاق نه یکی تنبل بود

همه ساکت بودند تاحدود امکان درس هم میخواندند

من به یاد آوردم این کلام از مولا (ع)

که به هنگامه خشم

نه به فکر تصمیم نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلا من عصبانی باشم

 

با محبت شاید ،گرهی بگشایم با خشونت هرگز

 

شاعر: محمد علی غنی پور

با سپاس از الف.ب

سی ثانیه پای صحبت برایان دایسون

فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی
پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید.
جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها  شیشه ای هستند. پر واضح
است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و
بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد
میشوند. او در ادامه میگوید : آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده،
سلامتی، دوستان و روح  خودتان  و توپ لاستیکی همان کارتان است.کار را بر
هیچ یک از عوامل فوق ترجیح ندهید، چون همیشه کاری برای
کاسبی وجود دارد ولی دوستی که از دست رفت دیگر بر نمیگردد، خانواده ای
که از هم پاشید دیگر جمع نمیشود،‌ سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح
آزرده دیگر آرامشی ندارد.

الف.ب

الف. ب  <



مـــــــا چــقــدر زود بــاور هـسـتـیـم! …
پروژه این دانشجو جایزه رتبه نخست را به خود اختصاص داد!
او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود :

۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.

۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است

۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است

۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.

۵- باعث فرسایش اجسام می شود

۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد

۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است

از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند.

۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!

عنوان پروژه دانشجوی فوق بود : «ما چقدر زود باور هستیم»

آموزنده

انسان ها اغلب بی انصافند، اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهانی متهم می کنند- اگر خوشرو و بی ریا باشی  بی ارزشت می کنند- اگر شریف و درستکار باشی فریبت می دهند و اگر برای همه این بی انصافی ها سکوت کنی: تو را احمق فرض می کنند!

مجله داستان کوتاه

 

سرخ پوست ها و رئیس جدید

اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
 

رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه

 کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»

پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای

 اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می

کنید؟»

پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم

 بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال

زمستان سردی در پیشه؟»

پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!

رییس: «از کجا می دونید؟»

>> پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!

 



 

ارزش ملک و سلطنت

 

روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.

خلیفه گفت: مرا پندی بده!

بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در

 مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟

گفت:...

صد دینار طلا.

پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟

گفت: نصف پادشاهی‌ام را.

بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟

گفت: نیم دیگر سلطنتم را.

بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با

 خلق خدای به بدی رفتار کنی.

 



 

شاخص اقتصادی از دیدگاه شاه عباس

 
می گویند:

   شاه عباس از وزیر خود پرسید: "امسال اوضاع اقتصادی کشور چگونه است؟"

    وزیر گفت: "الحمدالله به گونه ای است که تمام پینه دوزان توانستند به زیارت کعبه روند!"

    شاه عباس گفت: "نادان! اگر اوضاع مالی مردم خوب بود می بایست کفاشان به مکه می رفتند نه

 پینه‌دوزان، چون مردم نمی توانند کفش بخرند ناچار به تعمیرش می پردازند، بررسی کن و علت آن را

 پیدا نما تا کار را اصلاح کنیم."

 



 

قهرمان شدن فقط با یک فن!


کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی

 جودو به یک استاد سپرده شد.

پدر کودک اصرار داشت استاد ازفرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد

 که یک سال بعد می‌تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه‌ها ببیند !!!


در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک

 فن جودو را به او تعلیم نداد !

بعد از شش ماه خبررسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می‌شود.

استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار

کرد.

سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود

 را شکست دهد!

سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه‌ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و

 سال بعد نیز در مسابقات کشوری، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به

 عنوان قهرمان سراسری کشور انتخاب گردد.

وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد رازپیروزی‌اش را پرسید.

استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود که اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت

 همان یک فن بود، و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود که

تو چنین دستی نداشتی!!!

یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی.

راز موفقیت در زندگی، داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از"بی امکانی"به عنوان نقطه قوت است.



 

وعده

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با

 لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.

از او پرسید: آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت:من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را

 فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى

ناخوانا نوشته بود:

اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از

 پاى درآورد