شیرین
شیرین

شیرین

با محبت شاید- بی محبت هرگز!

با محبت شاید، با خشونت هرگز...........................

با خشونت هرگز

بچه ها لال شوید بی ادب ها ساکت

سخت آشفته و غمگین بودم به خودم می گفتم

بچه ها تنبل و بد اخلاقند دست کم میگیرند

درس ومشق خودرا

باید امروزیکی رابزنم اخم کنم و

نخندم اصلا

تابترسندازمن وحسابی ببرند

****

خط کشی آوردم درهوا چرخاندم

چشم ها درپی چوب تنبیه هرطرف می غلطید

مشق هارابگذارید جلو زود معطل نکنید

اولی کامل بود خوب ،دومی بدخط بود برسرش دادزدم

سومی می لرزید خوب گیر آوردم

صید در دام افتاد وبه چنگ آمد زود

****

دفترمشق حسن گم شده بود

این طرف آنطرف نیمکتش را میگشت

تو کجایی بچه بله آقا اینجا همچنان میلرزید

" پاک تنبل شده ای بچه بد "

" به خدا دفترمن گم شده آقا همه شاهد هستند"

****

" مانوشتیم آقا "

بازکن دستت را خط کشم بالا رفت خواستم برکف دستش بزنم

اوتقلا میکرد چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد

گوشه صورت اوقرمزبود

هق هقی کرد وسپس ساکت شد همچنان میگرید

مثل شخصی آرام به خروش وناله

****

ناگهان حمدالله درکنارم خم شد

زیر یک میز کناردیوار دفتری پیدا کرد

گفت : آقا ایناهاش دفترمشق حسن

چون نگاهش کردم خوش خط وعالی بود

غرق در شرم وخجالت گشتم

جای آن چوب ستم بردلم آتش زد

سرخی گونه او به کبودی گردید

صبح فردا دیدم که حسن با پدرش ویکی مرد دگر

سوی من میایند خجل و دل نگران

منتظر ماندم من تا که حرفی بزنند شکوه ای یاگله ای

یا که دعوا شاید سخت در اندیشه انان بودم

پدرش بعد سلام گفت" لطفی بکنید وحسن را بسپارید

به ما "

گفتمش چی شده آقا رحمان

گفت این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده بچه سر به هوا یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است زیر ابرو وکنارچشمش

متورم شده است

درد سختی دارد می بریمش دکتر با اجازه آقا

چشمم افتاد به چشم کودک

غرق اندوه وتاثرگشتم

من شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر

من چه کوچک بودم

اوچه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم

به سرش آوردم

 

عیب کار ازخود من بود ونمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام

بعد از آن هم دیگر در کلاس درسم

نه کسی بد اخلاق نه یکی تنبل بود

همه ساکت بودند تاحدود امکان درس هم میخواندند

من به یاد آوردم این کلام از مولا (ع)

که به هنگامه خشم

نه به فکر تصمیم نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلا من عصبانی باشم

 

با محبت شاید ،گرهی بگشایم با خشونت هرگز

 

شاعر: محمد علی غنی پور

این آهنگ رضا صادقی رو دوست دارم

دلم برات تنگ شده جونم
میخوام ببینمت نمیتونم
بین ما دیوارهای سنگی
فاصله یک عمر میدونم
بغض ترانمو شکستم
میخوام بگم عاشقت هستم
تویی تمام هستی و مستی و راستی و تمام قصه من
تویی سنگ صبورم و نگاه دورم و لبهای بسته ی من
نیمه شب از خوابم پامیشم
نیستی پیشم نیستی پیشم
بازدیوونه میشم دوریه تو
تیشه زد به ریشم نیستی پیشم
بی صدا از من خالی میشم
همصدا با بی بالی میشم
گونه هام خیس از شبنم غم نیستی پیشم
تویی تمام هستی و مستی و راستی و تمام قصه من
تویی سنگ صبورم و نگاه دورم و لبهای بسته ی من

ندای آغاز- سهراب سپهری

کفشهایم کو؟
چه کسی بود صدا زد سهراب؟
آشنا بود صدا؛ مثل هوا با تن برگ

مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شاید همه‎ی مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه‎ها می‎گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه‎ی سبز پتو خواب مرا می‎روبد

بوی هجرت می‎آید
بالش من پر آواز پر چلچله‎ها ست
صبح خواهد شد
و به این کاسه‎ی آب
آسمان هجرت خواهد کرد

باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی،
عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه‎ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت

من به اندازه‎ی یک ابر دلم می‎گیرد
وقتی از پنجره می‎بینم حوری
-دختر بالغ همسایه-
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه می‎خواند

چیزهایی هم هست؛
لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره‎ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت *

و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟

باید امشب بروم!
باید امشب چمدانی را
که به اندازه‎ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی‎واژه که همواره مرا می‎خواند

یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفشهایم کو؟

کتابی که خواندنش را بیش از یکبار توصیه می کنم!

کتاب «یک عاشقانه آرام» از نویسنده بزرگ معاصر ایرانی : نادر ابراهیمی  

رمانی عاشقانه فسلفی و بسیار زیبا  

قسمتی از متن کتاب: 

 

هرگز به خاطر مردمی که به مهرورزی ِ ایشان ٬عادت کرده ای ٬زندگی نخواهی کرد.

نمازی که از روی عادت خوانده شود ٬ نماز نیست٬ تکرار ِ یک عادت است: نوعی اعتیاد. حرفه ای شدن٬ پایان ِ قصه ی خواستن است.  

 

...................................................... 

مگذار که عشق ، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود !
مگذار که حتی آب دادنِ گلهای باغچه ، به عادتِ آب دادنِ گلهای باغچه بدل شود !
عشق ، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست ، پیوسته نو کردنِ خواستنی ست که خود پیوسته ، خواهانِ نو شدن است و دیگرگون شدن. 
تازگی ، ذاتِ عشق است و طراوت ، بافتِ عشق . چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند ؟
عشق، تن به فراموشی نمی سپارد ، مگر یک بار برای همیشه .
جامِ بلور ، تنها یک بار می شکند . میتوان شکسته اش را ، تکه هایش را ، نگه داشت . اما شکسته های جام ،آن تکه های تیزِ برَنده ، دیگر جام نیست .
احتیاط باید کرد . همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز . 
بهانه ها جای حسِ عاشقانه را خوب می گیرند ...

گره گشای - شعری فوق العاده از پروین اعتصامی-

گره گشای(شعری از پروین اعتصامی)

پیرمردی، مفلس و برگشته بخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بود
این، دوا میخواستی، آن یک پزشک
این، غذایش آه بودی، آن سرشک
این، عسل میخواست، آن یک شوربا
این، لحافش پاره بود، آن یک قبا
روزها میرفت بر بازار و کوی
نان طلب میکرد و میبرد آبروی
دست بر هر خودپرستی میگشود
تا پشیزی بر پشیزی میفزود
هر امیری را، روان میشد ز پی
تا مگر پیراهنی، بخشد به وی
شب، بسوی خانه میمد زبون
قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون
روز، سائل بود و شب بیمار دار
روز از مردم، شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیز و نه درم
از دری میرفت حیران بر دری
رهنورد، اما نه پائی، نه سری
ناشمرده، برزن و کوئی نماند
دیگرش پای تکاپوئی نماند
درهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی آسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم، فقیر
شد روان و گفت کای حی قدیر
گر تو پیش آری بفضل خویش دست
برگشائی هر گره کایام بست
چون کنم، یارب، در این فصل شتا
من علیل و کودکانم ناشتا
میخرید این گندم ار یک جای کس
هم عسل زان میخریدم، هم عدس
آن عدس، در شوربا میریختم
وان عسل، با آب میمیختم
درد اگر باشد یکی، دارو یکی است
جان فدای آنکه درد او یکی است