شیرین
شیرین

شیرین

زوج خوشبخت- طنز ۵

یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده ودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون راز خوشبختیشونو بفهمند.سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور
ممکنه؟ شوهره روزا...ی ماه... عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه فتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیون بیچاره رو
کشتی!دیونه شدی؟" یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولته

خانم ها از گوش خر می شوند !


و 

 متاسفانه این تنها خانمها هستند که از نقطه ضعف آقایان استفاده می کنند و با اهمیت دادن به زیبایی خود آقایان را بلانسبت خر می کنند ولی تنها بعضی از آقایان از زبان خوش استفاده کرده و دل خانم ها را به دست می آورند پس نتیجه می گیریم که چقدر آقایان یک دنده تر و لجبازترند و سعی در وسعت بخشیدن به دایره لغت احساسی ندارند. این هم نتیجه گیری من!

موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی انسانی زشت و عجیب الخلقه بود.قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت.موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت.موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد،ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بودزمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید :
-
آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت :
-
بله، شما چه عقیده ای دارید؟
-
من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت: "همسر تو گوژپشت خواهد بود"درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
"
اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن" فرمتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید. او سال های سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.نتیجه اخلاقی : دخترها از گوش خر می شوند و پسر ها از چشم!!! 

داستان بسیار آموزنده " چرخه زندگی "

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.
 
پسر گفت: ” باید فکری برای پدربزرگ کرد.به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.‌” پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند.در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد،در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف راشکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند. گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است.اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود.با مهربانی از او پرسید: ” پسرم ، داری چی میسازی ؟‌” پسرک هم با ملایمت جواب داد : ” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .” وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.قدرت درک کودکان فوق العاده است .چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده ، گوشهایشان در حال شنیدن . ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است.اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند 

rozaneh@yahoogroup.com

دیوار شیشه ای باورهای ما!

دیوار شیشه ای  
یه روز یه  دانشمند یک آزمایش جالب انجام  داد . 
 اون یه  آکواریوم شیشه ای ساخت و اونو با  یه دیوار شیشه ای دو قسمت  کرد.  تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود .
ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون  غذای دیگه ای نمی داد... او برای  خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد.  همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش  جدا می  کرد.
  بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. اون باور کرده بود که رفتن به  اون طرف آکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه.  دانشمند شیشه ی وسط  رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد، اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت  دیگر آکواریوم نگذاشت.  می دونین چرا؟

  اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود.  یه دیوار که شکستنش از
 شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود.  اون دیوار باور خودش بود.  باورش به محدودیت.
  ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و  خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود  دارند.
  "هر فردی خود را ارزیابی می کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن  چیزی  بشوید که باور دارید هستید، اما بیش از آنچه باور دارید می توانید انجام دهید.
 نورمن وینست پیل  
 
با سپاس از دکتر سید جعفرمحقق

سلام و قدردانی برای آنهایی که «من» هستند!

سلام 

می نویسم و هم زمان فکر می کنم به روزهایی که در گذرند و سال هایی که مثل یک چشم برهم زدن عمرمان را با خود می برند.  

و چه غمگین می شود وجود ما وقتی که به از دست داده ها می اندیشیم- چه ترسی وجودمان را می گیرد وقتی به داشته هایمان فکر می کنیم و اینکه تا کی می توانیم لذت ببریم از داشتنشان. 

 

در دهه سوم زندگی گاه دلم می گیرد که چه راه هایی وجود داشتند و من از آنها عبور نکردم و چه چیزها که دستاورد من از دنیا و زندگی می توانست باشد و ... و گاه  به خود می بالم که چه توانمند از راه درست عبور کردم و  .. خدار ا شکر

 

به هرحال تمام این لحظات درست یا غلط در حال سپری شدن هستند!‌ گذران عمر ما و آنچه کردیم مانند صدایی در امواج زمان محو می شود. فقط امروز و این ساعت و این لحظه وجود دارد که در آن هستیم و این نیز ماندنی نیست! 

 

سپاس از همه آنهایی که دوستشان دارم و در گذران عمر مهرشان قلب مرا نوازش داد- سپاس از پدرم به خاطر آنهمه بزرگواری - عشق  و انسانیتی که اگر ذره ای از آن را در وجودم نهاده باشد همین افتخار تمام عمر من است- سپاس از مادرم به خاطر آنهمه گذشت -  صداقت و   محبت بی دریغش که نماد معصومیت و زنیت است در تمام طول زندگی ام!  

سپاس از همسرم نه به قدر این چند صباحی که با هم زیسته ایم و نه به اندازه آنچه برایم انجام داده که به اندازه امید من در زندگی مشترک با او و به خاطر آنچه بود و هست که برایم عزیز و گرانقدر است همین که نفس های خسته اش گرمای خانه مان است و دستان با غیرتش قدرتمندترین اراده را در این دنیای سخت در خود جای داده است. 

سپاس از همه - همه آن هایی که نمی دانم کدامین سلام آخرین سلام ما خواهدبود و فضای این احساس عمیق تا کی زنده خواهدماند!