مردی در کنار رودخانهای ایستاده بود.
ناگهان صدای فریادی را شنید و متوجه شد که کسی در حال غرق شدن است.
فوراً به آب پرید و او را نجات داد...
اما پیش از آن که نفسی تازه کند فریادهای دیگری را شنید و باز به آب پرید و دو نفر دیگر را نجات داد!
اما پیش از این که حالش جا بیاید صدای چهار نفر دیگر را که کمک میخواستند شنید ...!
او تمام روز را صرف نجات افرادی کرد که در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از این که چند قدمی بالاتر دیوانهای مردم را یکی یکی به رودخانه میانداخت...!
یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته
رزی ، خانم نسبتا مسن محله ، داشت از کلیسا برمیگشت …در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!نوه پوزخند ی زد و بهش گفت :تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست .خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه
با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه !!!رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد
سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت :من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :آره ، راست میگی اصلا آبی توش نیست
اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز!